از این فیلم محبوب، دیگر فردی زنده نیست، « و حسرتی و دریغی »
 [ad_1]
بختش بلند می بود. ستاره بختش درخشان می بود که یک شبه توانست ره صد ساله را برود. با همان فیلم لعنتی.
با همان نقش لعنتی. «هامون» زندگیهای بسیاری را زیر و رو کرد. زیادها را عاشق کرد. و دو نفر را به اوج آسمان برد: حمید هامون و مهشید.
زوجی که اگر در فیلم چندان آسوده و سعادتمند نبودند، باری در دنیای واقعی به زیاد چیزها رسیدند. به چیزهایی که فکرش را هم نمیکردند.
یکی خسرو شکیبایی می بود که با همان تک نقش طلایی سوپراستار سینمای ایران شد و اگر خودش به خودش بد نمیکرد اگر اسیر عادتهای شومش نبوده است، احتمالا تا این مدت هم میتوانست در سینما و بیرون از آن آقایی کند اما عموخسرو سریع رفت و همه را حسرت به دل گذاشت.
نقش روبه رو او بیتا فرهی اما، باهوش و خوددار می بود. حواسش جمع می بود که آبرو و اعتبار جمع کرده را یکجا حرام نکند. نه با محافل و برو و بیا و حاشیههای سلبریتیپسند میانهای داشت و نه حاضر می بود برای چند میلیون زیاد تر تن به هر کاری بدهد.
در طول سه دهه بازیگری، آهسته و سنگین و بهاندازه می بود. اگرچه نقش فرد دیگر نداشت، باری، خود را به ابتذال هم نکشید.
فرهی همیشه با حسرت از قبلاش میاو گفت. از فیلم بانو. فیلمی که اگر در زمان خود اکران میشد، بیتردید او زیاد بیشتر از آنچه گذشت میدرخشید. بازیگری که از تئاتر و در دنیای پرتلاطم بازیگری بالا نیامده می بود، احتمالا جدا از آن چهره با ابهت و صدای میخکوبکننده، در بازیگری نیاز به توانایی های شگفتانگیز بیشتری هم نداشت.
اما همان چند فیلم اندک، همان هامون و بانو و خونبازی و خاطراتی که در سریالها برایمان به جا گذاشت، آنقدر می بود که زیاد از بازیگران زن سینمای ایران به خواب هم نمیبینند. بیتا فرهی که همه این سالها میتوانستی در خانه اصیل و پر رنگ و لعابش در خیابان شریعتی- سر میرداماد پیدایش کنی و با او از روزهای رفته بگویی. بیتا فرهی که نرفت و ماند. نه سروصدایش بلند می بود و نه گله هایای داشت و نه ادعای بزرگی.
او اکنون یکی از همه رفتگان هامون است: عزتاللهخان و عمو خسرو و جلال مقدم و حسین سرشار و این آخری داریوش مهرجویی که با وحیده محمدیفر، دیگر بازیگر فیلم رفتند و ما را با جادوی آن فیلم خاطرهانگیز تنها گذاشتند.
بیتا فرهی لابد تحمل این همه تنهایی را نداشته. لابد روحش دیگر در کالبد نمیگنجیده. اما هالهای که او را برای همیشه در برگرفت، سحر و طلسمی که از پرده نقرهای به زندگی نکبت و کسالتبار واقعی سرریز میبشود، تا ابد رهایش نخواهد کرد. زن قشنگ و باشکوهی که روزگاری رویا و خیال همه ما می بود. صدای افسونگری که آهسته از طبقه دوم کتابفروشی میاو گفت: «هامون» و ما دلهایمان یکسره میرفت.
اشکهایمان سرازیر میشد. با همان لباس اپلدار که امروز دمده به نظر میرسد. زیر تور عروس، همچون همه زنان اثیری. با چادر در شاهعبدالعظیم و با لباسهای آغشته به رنگ که همه بیقراریهایش را به نمایش میگذاشت. زنی که میخواست «بریزد، بپاشد، بسازد…».
گفتنش سخت است، اما در آن روزگار او همه ما را عاشق خود کرد. او بدل همان زنی می بود که ما در خیالهایمان دنبالش میگشتیم. با همان خلخلیها و همان جاهطلبیها و همان زیبایی. زنی که در هر قصه و هر فیلم عاشقانهای دیگربار و دیگربار زخمهای ما را تازه میکند.
او عشق ما می بود، حق ما می بود، سهم ما می بود و اکنون دیگر نیست. هرچند که جایی آن بالا دارد ما را نگاه میکند. انگار که از پرده بزرگ کاشته شده روی تپه شنی. انگار که از پنجره خانهاش به سوی این ساختمان نیمههمه. انگار که رخ برگرفته از نور همه فلشها و دوربینها در دادگاه بیعدل زندگی.
او دیگر نیست اما کاش همه نبودنها همینقدر بزرگ و باشکوه و سایهگستر می بود. کاش همه نبودنها اینقدر پر از بودن می بود. و در این لحظات حمید هامون است که با چشمانی مه گرفته، خسته از همه بینصیبیها برایمان میخواند…
ای کاش که دست تو پذیرفتن نبوده است و نوازش نبوده است و بخشش نبوده است
که این همه پیروزی حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییها است به هنگامی که آفتاب
سفر را جاودانه بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز خاطرهای خواهد شد
و حسرتی
و دریغی
[ad_2]
منبع