سرنوشت غم انگیز باهوش ترین انسان تاریخ؛ چرا نابغه هاروارد «کارگر ساده» شد؟_آینده
به گزارش آینده
اما این ویترین خیرهکننده، پشتصحنهای دردناک داشت. ویلیام زیر بار سختی انتظارات، هجوم بیرحمانهی رسانهها و تمسخر همکلاسیها در هم ناکامی. او که روزی تیتر اول روزنامهها می بود، برای فرار از نگاههای سنگین جامعه، علیه والدینش شورید و به کارگری ساده و زندگی مخفیانه پناه برد.
این سرگذشت باهوشترین فرد دنیاست که پایانی تراژیک داشت.
ریشهها: آزمایشگاه والدین
کانال یوتیوب Joe Scott، داستان ویلیام جیمز سیدیس را اینگونه تعریف میکند: ویلیام متولد اول آوریل ۱۸۹۸ در بوستون، محصول پیوند دو ذهن درخشان، اما بهشدت جاهطلب می بود؛ دو پزشک برجسته، زیاد باهوش و یقیناً بهشدت کمالگرا، بوریس و سارا سیدیس. بوریس، یک یهودی روس می بود که به آمریکا مهاجرت کرد، درحالیکه حتی یک کلمه انگلیسی بلد نبوده است؛ ولی با سرسختی نهتنها زبان انگلیسی را بهصورت خودآموز فراگرفت، بلکه توانست داخل دانشکده پزشکی شود و درنهایت بهگفتن روانشناسی صاحب سبک نام خود را تثبیت کند.
سارا هم مهاجری می بود که توانست در دورانی که زنان حتی بهگفتن پزشک جدی گرفته نمیشدند، مدرک پزشکی خود را دریافت کند، آنهم ۳۰ سال پیش از این که زنان در آمریکا حتی حق رأی داشته باشند. او برای آزمون ورودی، کل مباحث ریاضی شش هفته را طی سه روز آموخته می بود.
پدر و مادر ویلیام معتقد بودند که نبوغ چیزی نیست که لزوماً با آن متولد شوید، بلکه میتوانید آن را بسازید. به باور آنها هر انسانی با تکنیک مناسب، میتوانست هر چیزی را یاد بگیرد. بهاینترتیب هنگامی ویلیام به دنیا آمد، بهترین سوژه برای اثبات نظریههای آن دو محسوب میشد.
بوریس معتقد می بود که آموزش مدارس سنتی، مغز کودکان را فلج میکند. روش تربیتی آنها ترکیبی از عشق و سختی غیرمنعطف می بود؛ روشی مبتنی بر «هیپنوتیزم خفیف و آموزش مداوم با مقصد بیدار کردن پتانسیلهای نهفته مغز در همان سالهای نخستین زندگی». ویلیام قرار می بود شاهکار مهندسی والدینش باشد.
بوریس بهگفتن یک روانشناس، نمیتوانست در برابر این وسوسه مقاومت کند که «تا چه حد میتوان یک انسان را باهوش کرد؟» آنها همه بعدانداز زندگیشان را نه صرف اسباببازی یا سرگرمی، بلکه صرف خرید کتابهای درسی و ابزارهای آموزشی برای ویلیام کوچک کردند.
کودکی که هیچ زمان کودکی نکرد
نتایج این «مهندسی ذهن» زیاد سریعتر از فکر و یقیناً با ابعادی ترسناک آشکار شد. ویلیام در ۱۸ ماهگی، هنگامی همسالانش بهسختی راه میرفتند، با تمرکز کامل مشغول خواندن روزنامهی نیویورکتایمز میشد.
در همان دوران نوپایی، او نامههایی کامل و صحیح به زبانهای انگلیسی و فرانسوی مینوشت. شدت یادگیریاش آنقدر زیاد می بود که گویی زمان برای مغز او با سرعتی متفاوت از بقیه انسانها میگذشت.
تا پیش از رسیدن به سن مدرسه، او نهتنها بر زبان انگلیسی مسلط می بود، بلکه آثار کلاسیک را به زبانهای فرانسوی، آلمانی، روسی، عبری، لاتین و یونانی مطالعه میکرد.
اما ویلیام فقط همانند یک ضبطصوت انسانی اطلاعات را نگه داری نمیکرد؛ ذهن زیاد خلاقی هم داشت و در هشتسالگی، وقتی که کودکان طبق معمولً با دوستان خیالیشان بازی میکنند، زبان اختصاصی و پیچیدهی خود را اختراع کرد و نامش را وندرگود (Vendergood) گذاشت.
او کتابی نوشت و در آن دستور زبان، آواشناسی و ساختار این زبان تازه را شرح داد که مبتنی بر سیستم اعداد مبنای ۱۲ می بود. والدینش که سرمست از پیروزی آزمایش خود بودند، او را با افتخار در ویترین رسانهها قرار دادند. روزنامهها برای پوشش اخبار «پسر شگفتانگیز» صف میکشیدند.
هاروارد و سخنرانی تاریخی
ویلیام در سن ۹ سالگی برای ورود به دانشگاه هاروارد عمل کرد؛ اما حتی برای دانشگاهی که به پرورش نخبگان عادت داشت، این مورد بیشتر از حد شگفت می بود. آنها معتقد بودند کودکی ۹ساله، هرچند نابغه، از نظر عاطفی زیر سختی محیط دانشگاه خرد خواهد شد.
اما پافشاری پدر و نبوغ غیرقابلتکذیب پسر، سرانجام درهای هاروارد را در ۱۱ سالگی به روی او گشود. ویلیام جوانترین دانشجوی تاریخ این دانشگاه شد.
اوج نمایش نبوغ او در یک شب سرد زمستانی در سال ۱۹۱۰ رقم خورد. سالن سخنرانی مملو از ریاضیدانان برجسته، اساتید فیزیک و خبرنگاران کنجکاو می بود. همه آمده بودند تا ببینند آیا این شایعه ها حقیقت دارد یا خیر. ویلیام، با صدایی که تا این مدت شباهتی به مردان بالغ نداشت، پشت تریبون رفت و برای حضار درمورد «اجسام چهاربعدی» سخنرانی کرد.
تسلط او بر مفاهیم پیچیده هندسی چنان می بود که حتی اساتید قدیمیکار را به سکوت واداشت. نوربرت وینر، یکی دیگر از نوابغ آن دوران که در جلسه وجود داشت، بعدها از آن شب بهگفتن لحظهای جادویی یاد کرد. اما همان گونه که ویلیام ابعاد بالاتر جهان را تشریح میکرد، خودش در بُعد زمینی و انسانی، تنهاترین فرد سالن می بود.
او برای دانشجویان دیگر، نه یک همکلاسی، بلکه «موجودی شگفتالخلقه» می بود؛ سوژهای برای تمسخر و دلقک کلاس.
از منظری دیگر اما، در این مقطع ویلیام «محصولی فرهنگی» بهشمار میرفت: مردم نامش را پچ پچ میکردند، روزنامهها از رقابت برای چاپ تازه ترین خبرها درمورداش عقب نمیماندند و هر حرکتش در مرکز دقت قرار میگرفت. خبرنگاران پشت در خانه کمین میکردند تا گزارش تازهای از پسر اعجوبه انتشار کنند.
مطابق گزارشها ضریب هوشی او بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ تخمین زده میشد، رقمی که در قیاس با میانگین عمومی مردم یا حتی نوابغی همانند اینشتین، غیرقابلفکر بهنظر میرسد. در این چنین وضعیتی، ربطگرفتن با دیگران را تلاشی فرساینده میدید. آنقدر سریع فکر میکرد که او گفتوگوهای معمولی برایش همانند توقفهایی بلند و بیمقصد می بود؛ انگار ذهنش در مسیری شتابان حرکت میکرد و جهان اطراف با گامی زیاد کند دنبالش میآمد.
نقطه ناکامی: فروپاشی و فرار از انظار عمومی
ویلیام در ۱۶ سالگی با درجه ممتاز فارغالتحصیل شد و روزهای خوش به آخر رسید. سختی شهرت، انتظارات خردکنندهی والدین و آزارهای مداوم همدانشگاهیها، روح حساس او را به مرز فروپاشی رساند.
او مدتی مختصر برای تدریس ریاضیات به دانشگاه رایس در تگزاس رفت، اما فکر کنید استادی را که از دانشجویانش کوچکتر است! دانشجویان او را دست میانداختند، مسخره میکردند و کلاس درس برایش شکنجهگاه شد.
همه آن سالهایی که ویلیام زیر ذرهبین دیگران زندگی کرد، همه آن لحظاتی که همانند یک حیوان کمیاب در سیرک به نمایش گذاشته شد، اکنون داشت اثرات مخرب خود را نشان میداد. دقت مداوم مردم و خبرنگاران که وقتی والدینش را مفتخر میکرد؛ برای ویلیام به کابوسی زجرآور تبدیل شده می بود. حس میکرد همانند عروسک خیمهشببازی، نخهای زندگیاش در دست دیگران است.
ویلیام سرانجام ناکامی. او از تدریس استعفا داد، به بوستون برگشت و جملهای را به زبان آورد که مانیفست باقیماندهی عمرش شد: «من میخواهم یک زندگی کامل داشته باشم و تنها راه برای داشتن زندگی کامل، زندگی در انزواست. من همیشه از جمعیت متنفر بودهام.»
شورش، دستگیری و اولتیماتوم
سکوت و انزوای ویلیام دوام چندانی نداشت: سال ۱۹۱۹، مرد آرام و گوشهگیر، دست به عصیان زد. او که اکنون گرایشهای سوسیالیستی اشکار کرده می بود، در تظاهرات روز اول ماه مه (روز جهانی کارگر) در بوستون شرکت کرد. تظاهرات به خشونت کشیده شد و پلیس بوستون، نابغهی اسبق هاروارد را کشانکشان بازداشت کرد.
این خبر همانند بمب صدا کرد: «باهوشترین پسر آمریکا، اکنون یک بلشویک خطرناک است!»
در دادگاه، ویلیام با همان صراحت و اعتمادبهنفسی که در سخنرانیهای علمیاش داشت، سخن بگویید کرد. اما دفاعیات آتشین و دعوا به بنیادهای جامعه، چندان به مذاق قاضی خوش نیامد، چراکه او را به ۱۸ ماه زندان محکوم کرد. اما ماجرا اینجا همه نشد. والدینش با منفعت گیری از نفوذ خود، مانع زندانیشدنش شدند و در عوض او را در «آسایشگاه روانی» خصوصی خود حبس کردند.
سایهنشینی و شاهکارهای گمنام
بعد از رهایی از چنگال والدین و قانون، ویلیام سبک زندگیاش را تحول داد و ارتباطش را با خانواده قطع کرد. او دیگر نمیخواست جایی ریشه بدواند، بعد شهرهای مختلفی را زیر پا گذاشت و نامش را مدام تحول داد تا فردی او را نشناسد.
او مشاغلی را انتخاب میکرد که کمترین نیاز به تفکر را داشتند: حسابداری ساده، منشیگری، کارگری. هرگاه همکارانش پی میبردند که این مردِ ساکت، همان کودک نابغهی معروف است، بلافاصله استعفا میداد و فرار میکرد، از قبلاش، از نامش و از انتظاراتی که همانند سایه تعقیبش میکردند.
اما آتش ذهن ویلیام، خاموششدنی نبوده است. هنگامی کار روزانه به آخر میرسید، او در خلوت شبانه و انزوای اتاقهای اجارهای ارزانقیمت، مشغول نوشتن میشد. ویلیام سیدیس دهها کتاب با نامهای مستعار گوناگون نوشت؛ کتابهایی که موضوعاتشان آنقدر متنوع و پراکنده می بود که گیجکننده به نظر میرسید:
از تاریخ قبیلههای سرخپوست و انسانشناسی گرفته تا کیهانشناسی و سیستمهای حملونقل. او علاقهای شگفت و وسواسگونه به جمعآوری بلیتهای تراموا اشکار کرد و کتابی مفصل و دقیق درمورد طبقهبندی آنها نوشت؛ کاری که احتمالا برای دیگران دیوانگی به نظر میرسید، اما برای او نوعی مدیتیشن و نظمدادن به آشوب جهان می بود.
در بین خروارها نوشتهی پراکنده، آثار فوق الاده نیز وجود داشت. کتابی با گفتن «جاندار و بیجان» (The Animate and the Inanimate) که در سال ۱۹۲۵ انتشار کرد.
ویلیام در این تاثییر مهجور، با جسارت همه قانون دوم ترمودینامیک را به چالش کشید. سیدیس نظریهای را نقل کرد که دههها از زمان خودش جلوتر می بود؛ او پیشبینی کرد که برای نگه داری اعتدال کیهان، باید مناطقی در فضا وجود داشته باشند که برعکس ستارگان عمل کنند؛ یعنی نور و انرژی را به دام بیندازند و اجازه خروج به آن ندهند.
توصیف او از «اجسامی با قابلیت جذب کامل نور»، شباهت حیرتانگیزی به مفهوم سیاهچالهها دارد که سالها سپس توسط فیزیکدانان مدرن کشف و نامگذاری شدند.
حتی شگفتتر این که او معتقد می بود در این مناطق خاص از کیهان، روال آنتروپی معکوس است؛ جایی که احتمالا زمان به روشای متفاوت از دنیای ما حرکت میکند. فکر کنید: مردی که جامعه او را دیوانه میپنداشت و بلیت تراموا جمع میکرد، در تنهایی اتاقش مشغول حل پیچیدهترین معماهای ساختار کیهان می بود.
به علت منفعت گیریی مداوم از نامهای مستعار متعدد، امروز دقیقاً نمیدانیم سیدیس چند کتاب نوشته است. امکان پذیر دهها شاهکار علمی در کتابخانههای خاکخوردهی آمریکا وجود داشته باشد که نویسندهشان ناشناس است، اما در واقع تراوشات ذهنی باهوشترین انسان تاریخ بودهاند.
یقیناً خلاقیت ویلیام در جنبههای عملی هم نمود داشت. سال ۱۹۳۰، او گواهی ثبت اختراعی برای یک «تقویم چرخشی دائمی» دریافت کرد. این ابزار مکانیکی با چنان دقت ریاضی طراحی شده می بود که میتوانست روزهای هفته و سالهای کبیسه را برای قرنهای متمادی بدون اشتباه محاسبه کند.
ضربه آخر: خیانت و آخر تلخ
بازهم اسایش نسبی و زندگی مخفیانهی ویلیام دیری نپایید. در حوالی ۴۲ سالگی، مجله نیویورکر توانست رد او را اشکار کند و خبرنگاری را با مأموریتی اشکار سراغش فرستاد: کشف این که چه بلایی سر آن کودک نابغه آمده است.
مطابق روایتها، خبرنگار با ترفند و نزدیکشدن عاطفی، توانست مطمعن ویلیامِ تنها را جلب کند. ویلیام که احتمالا در آن انزوا تشنهی یک ربط انسانی واقعی می بود، نزد او از مسائلی کرد که هیچ زمان دوست نداشت عمومی شوند.
نتیجهی این مطمعن در مقالهای بیرحمانه با تیتر «امروز کجا می باشند؟» منعکس شد؛ مطلبی که نهتنها بویی از همدلی نداشت، بلکه ویلیام را مردی شلخته، ناکامیخورده و رقتانگیز توصیف میکرد که در اتاقش گریه میکند و تنها دغدغهاش بلیتهای قدیمی است.
مقاله طوری تنظیم شده می بود که انگار او دیوانه شده یا عقلش را ازدستداده است. یقیناً احتمالا دیوانه نموددادن فردی که رفتارش با هنجارهای معمول جامعه نمیخواند، کار چندان سختی نبوده است.
این مقاله، عکس عمومی او را برای همیشه لکهدار کرد. ویلیام که از این خیانت و تصویرسازی دروغین و تحقیر عمومی به خشم آمده می بود، از مجله شکایت کرد. دادگاهِ او به نبردی تاریخی بر سر حق حریم خصوصی تبدیل شد. هرچند او در نهایت توانست در دادگاه پیروز شود، اما سختی روانی این سالها کار خودش را کرد.
سرانجام در تابستان ۱۹۴۴، جسد ویلیام جیمز سیدیس در آپارتمان کوچکش در بوستون اشکار شد. علت مرگ: خونریزی مغزی. همان مغزی که بزرگترین موهبت و سنگینترین نفرین زندگیاش می بود، در ۴۶ سالگی از کار ایستاد.
با مرگ ویلیام، پروندهی یکی از شگفتانگیزترین ذهنهای بشریت بسته شد. اینهمه پتانسیل، اینهمه قوت ذهنی که میتوانست رازهای کیهان را برای ما بگشاید، درنهایت در پاورقی کتابهای تاریخ جا خوش کرد. واقعاً چه چیزی نادرست پیش رفت؟
جواب این سوال چندان آسان نیست، اما میتوانست بدتر از این هم باشد. ویلیام جیمز سیدیس تنها قربانی سیستم نخبهپروری نبوده است. سالها سپس، پسری دیگر به نام تد کزینسکی با نبوغی شبیه در ۱۶ سالگی داخل هاروارد شد و بعد از فارغالتحصیلی در دانشگاه کالیفرنیا تدریس کرد. اما او هم زیر سختی سیستم خرد شد.
تد نیز استعفا داد، به انزوا رفت و سرگرمی وحشتناکی برای خود اشکار کرد: ارسال بمبهای دستساز برای مردم. او مانیفستهایی علیه تکنولوژی نوشت و با کشتن ۳ نفر و زخمیکردن ۲۳ نفر، به یونابامبر (Unabomber) معروف شد.
یقیناً تاریخ پر از نوابغی است که مسیر درستی را طی کردند. افرادی همانند انریکو فرمی که از همان کودکی نشانههای نبوغشان روشن می بود و در بزرگسالی بخشی از انقلابهای علمی بزرگ شدند و ثابت کردند سرنوشت محتوم هر نابغهای، انزوا یا جنون نیست.
دسته بندی مطالب
اخبار کسب وکارها