هر چیزی پایانی دارد، حتی «فرانسیس فورد کاپولا» و نبوغش_آینده
به گزارش آینده
امسال همه حاضرین در جشنواره کن به شدت چشم انتظار دیدن آخرین ساخته فرانسیس فورد کاپولا بودیم. کارگردان قدر امریکایی که فیلمهایی تکرار ناشدنی و بینظیر همانند «پدرخوانده»ها، «دراکولا»، «او مباحثه» و « اینک آخر زمان» را در کارنامه کاری خود دارد. کاپولا این کارگردان هشتاد و پنج ساله امریکایی بعد از سالها غیبت، امسال با فیلم « مگالوپولیس» (کلانشهر) در قسمت مسابقه مهم جشنواره کن وجود دارد.
داستان این فیلم که در آن بازیگران بزرگی همانند « آدام درایور»، «شیا لبوف» و «داستین هافمن» بازی میکنند در امریکای امروز میگذرد اما درامی یونانی است: شهر خیالی«نیو روم» باید عوض شود. این نوشته علتدعوا بین «سزار کاتیلینا» هنرمند نابغهای که میتواند زمان را متوقف کند و «فرانکلین سیسرو» شهردار به شدت محافظهکار میشود. درحالی که «سزار کاتیلینا» آرزوی شهری رویایی را دارد، شهردار اما به جستوجو ماندن در قالب قدیم و حمایتاز پولداران و قدرتمندان است.
دختر شهردار که در شهر معروف به جشن و پایکوبی است عاشق «سزار کاتیلینا» میشود و اغاز به کار کردن برای او میکند و کمکم با او داخل رابطه میشود. پدرش اما از این رابطه به شدت دلخور است و تلاش در جدایی این دو دارد… کاپولا تلاش در خلق فیلمی تازه و به قول معروف آیندهنگر دارد اما نتیجه کار متاسفانه به یکی از بدترین فیلمهای این کارگردان و یقیناً جشنواره امسال کن (تا به اینجا) تبدیل شده است.
فیلمی که سر تا تهش همین داستان دو خطی است که برایتان گفتم و نیم ساعت هم نمیشود، دو ساعت باقیمانده فیلم متشکل از صحنههایی پر زرق و برق و حراف است که نه سر دارند و نه ته. شخصیت «سزار کاتیلینا» که «آدام درایور» نقشش را بازی میکند، از همان ابتدا و پلان اول فیلم تا به انتها، بیوقفه در حال مونولوگگویی با جملاتی قلمبه و فلسفی است و از زندگی و مرگ و آینده میگوید اما تهش چیزی به تماشاگر اضافه نمیکند. این مونولگها همانند خود فیلم «مگالوپولیس» پوچاند و فقط ظاهری آراسته و زرق و برقی دارند.
کاپولا که روزی یکی از قدرترین کارگردانان جهان می بود امروز دیگر حتی نمیتواند بازیگران فیلمش را به درستی هدایت کند. همه این ستارههای گرانقیمت، به طور اگزجره بازی میکنند و هیچ کدام از نقشهای مهم فیلم باورپذیر نیستند.
نقشهایی که حتی به درستی ساخته و پرداخته نشدهاند شخصیتهای مرد فیلم یا سیاهند و یا سفید و در هر دو حال زمخت و بیلایه می باشند و انگار که از داستان شاه و پری که برای کودکان نوشته شده قرض گرفته شدهاند و اما فاجعه این ساخت و پرداختهای غلط در شخصیتهای زن فیلم به چشم میخورد. وقتی که دیگر همه، چه کارگردانان قدیمی و چه نسلهای تازه، از نقش سنتی زنان فاصله گرفتهاند، «کاپولا» هم چنان در شصت، هفتاد سال پیش، در دهه پنجاه میلادی و زنان سنتی گیر کرده است.
زنان فیلم او دو دستهاند: یا به جستوجو پول و قوتاند و شیطانصفت و برای پول حاضر به هر کاری، حتی خودفروشی و یا آدمکشی می باشند و یا زنان خوبی می باشند که فقط به جستوجو اسایش و آسایش شوهرانشان و بچه آوردن می باشند و به غیر از این هیچ فکر و ذکر فرد دیگر ندارند.
«واو پلاتینوم» خبرنگاری است که مدتی هم معشوقه «سزار» بوده اما تا میبیند که «سزار» تصمیم ازدواج با او را ندارد، با پیرمرد بانکدار بسیار پولداری که سنش از پدربزرگش هم زیاد تر است ازدواج میکند و سپس تا پای کشتن او با مردان فامیل هم پیش میرود. زن خوانندهای هم در فیلم وجود دارد که او هم به جستوجو محبوبیت و پولدار شدن است و برای مثال سوگند به پاکی و باکره بودن خورده. او هم اما دروغگو است و به جستوجو شهرت و پول و تا دستش برای مردم رو میشود، از آن دختر پاک و معصوم به فاحشهای تبدیل میشود که برای معروف شدن و جلبدقت از هیچ کاری کوتاهی نمیکند.
خوانندهای که وجودش در فیلم به هیچ دردی غیر از خواندن دو آهنگ نمیخورد و نه تنها در جلو بردن داستان نقشی دارد که مقداری سپس کاملا از فیلم حذف میشود. اصلا علت وجود او در فیلم اشکار نیست… زنان به کلمه خوب فیلم هم که «جولیا» و مادرش می باشند، فقط به فکر همسر و آسایش شوهر و بچهداری می باشند و کلا سر از هیچ چیزی در نمیآورند و اگر دنیا را آب ببرد هم از خواب بیدار نمیشوند.
شخصیت زن فرد دیگر هم که وجود دارد، مادر «سزار» است که در سه، چهار سکانس نقش دارد و اصلا نمیفهمیم چه میگوید و چه میخواهد…. یکی، دو خاطره و یا چند جمله فلسفی میگوید و همه… مضحک است که کارگردانی که ادعای ساخت فیلمی آیندهنگر و جلوتر از زمان خود را دارد، حتی آنقدر بهروز نیست که بداند که دوره اینگونه نقشها و اینگونه نگاهها به زنان، سالها است که به سر آمده…
در شهر رویایی که «کاپولا» فکر میکند، تنها چیزی که مدرن و آیندهنگر است معماری ساختمانها است و منفعت گیری از مادهای برای ساخت شهر که خیالی است و در حقیقت وجود خارجی ندارد! «کاپولا» که از هیچ خرجی برای فیلمش کوتاهی نکرده عروسی را در فیلم به عکس میکشد که در آن بریز و بپاش غیرقابل وصفی اتفاق
میافتد.
عروسی که ناخودآگاه ما را به یاد عروسی اول «پدرخوانده» میاندازد و ناچار به قیاس میکند… کاپولا در «پدرخوانده» با عروسی که در اول فیلم به عکس میکشد یکی از بهترین و زیباترین صحنههای این فیلم را خلق میکند و در عین حال تقریبا همه شخصیتهای مهم و مهم فیلم را به تماشاگر معارفه میکند.
درحالی که عروسی «مگالوپولیس» به سیرکی همانند است که از هر طرفش آتشی برپاست و صدایی میترکد و آنقدر پر زرق و پرخرج است که به سختی حتی میتوان اتفاقات را در آن از هم تمییز داد… و در آخر می بود و نبودش، (همانند وجود زن خواننده) فرقی در جلو بردن داستان ندارد.
رویدادی شگفت اما در فیلم رخ افتاد که استثنایی است و بارقهای از نبوغ قبل «کاپولا» را به ما نشان داد. در اواخر فیلم، یک دفعه مردی را دیدیم که روی صحنه آمد و با میکروفون و پایهاش در دست، در جلوی عکس اغاز به حرکت کرد. اول همه ماندیم که چه اتفاقی افتاده است و چطور فردی به خود جرات داده که در جشنواره کن و زمان پخش فیلم «فرانسیس فورد کاپولا»ی بزرگ روی صحنه برود. لحظاتی سپس فهمید شدیم که این پرفورمنس هم جزو فیلم است.
مرد با میکروفونش در گوشه صحنه، رو به عکس و پشت به ما ایستاد و همانند یک خبرنگار سوالی را نقل کرد و «سزار» در فیلم جواب او را داد. مرد سپس پایه و میکروفونش را برداشت و از صحنه خارج شد و رفت… این حرکت جرقهای از نبوغ قبل «کاپولا» را نشان داد و برای لحظاتی دنیای فیلم و دنیای واقعی، سینما و زندگی، رویا و حقیقت را بههم آمیخت.
متاسفانه اما، این حرکت شگفت و بیهمانند مختصر و لحظهای می بود و در همان حد ایده باقی ماند. منفعت گیریای دقیقهای و تک سوالی یک جملهای، این ایده بینظیر را حیف کرد.
ایدهای که یقیناً فقط برای جشنواره کن درنظر گرفته شده، چون حتی با وجود ثروت بیحد و حصر «کاپولا»، فرستادن شخصی به همه سینماهای جهان برای تکرار این صحنه در هر سانس نشدنی است… این صحنه و ورود فیلم به دنیای ما آدمهای واقعی تنها دقیقهای از فیلم می بود که از دیدن «مگالوپولیس» لذت بردم و نشانی از نابغهای که به دنبالش بودم را، هر چند مختصر و گذرا دیدم. بیشتر از پنجاه سال از ساخت «پدرخوانده» میگذرد، بیشتر از نیم قرن… و بیشتر از چهل سال از ساخت «اینک آخر زمان» (۱۹۷۹) که نخل طلای جشنواره کن را برای «کاپولا» به ارمغان آورد هم میگذرد. زمان بسیاری قبل است و این که من و امثال من به جستوجو دیدن شاهکاری در آن حد و اندازه بودیم احتمالا بیشتر از اندازه نامعقول و رویایی می بود…
در کنفرانس خبری فیلم، «کاپولا» او گفت که خوشحال است که هر فیلمی که خواسته را ساخته و هر کاری در زندگی میخواسته کرده، چون میتواند در راحتی و اسایش بمیرد. من هم تصمیم گرفتم که از غصه خوردن از دیدن زوال این چنین کارگردانی، از سقوط این غول بزرگ سینمای جهان دست بردارم و به این فکر کنم که هر چیزی پایانی دارد، حتی «فرانسیس فورد کاپولا» و نبوغش… و باید با آن کنار آمد. مهم این است که «کاپولا» روزی، روزگاری شاهکارهایی را خلق کرد که آنها همیشه پایدارند و هیچ زمان پایانی ندارند.
بدون بریز و بپاش و شلوغی
«پرنده» ساخته «آندره آ آرنولد» اما فیلم فرد دیگر است که دیدم. فیلمی در تضاد کامل با «مگالوپولیس»، بدون بریز و بپاش و شلوغی و همهمه، درمورد انسانهایی عادی و فقیر، در انگلستانی واقعی که هیچگونه ادعایی ندارد. نتیجه این سادگی و بیادعایی، فیلمی قشنگ و بهیادماندنی است.
«پرنده» داستان «بیلی» دختر دوازده سالهای را به عکس میکشد که با برادر بزرگترش«هانتر» و پدرش «باگ» که به تنهایی این دو را بزرگ میکند، در خانهای مملو از گرافیتی بر در و دیوارش که به نظر میرسد سکونتگاهی نیمهقانونی است در «کنت» انگلیس زندگی میکند.
«باگ» پدر «بیلی» پدری دوستداشتنی است که فرزندانش را دوست دارد اما خودش تا این مدت بچه به نظر میرسد و این از همان ابتدا و تصمیمش برای ازدواج با دوست دخترش که سه ماه پیش ملاقاتش کرده، اشکار است، به این علت «بیلی» یاد گرفته تا خودش از خودش مراقبت کند. به علت عروسی پیش رو با همسر جدیدش و اشکار کردن پول برای این عروسی، «باگ» زمان بسیاری برای صرف کردن با بچههایش و پرورش آنها ندارد. «بیلی» که در اغاز از خبر ازدواج مجدد پدرش راضی نیست به سبک نوجوانان عصیان کرده، از خانه بیرون میرود و شب را بیرون از خانه میگذراند.
فردا سپس از بیداری، با مرد جوانی به نام «پرنده» آشنا میشود که به جستوجو اشکار کردن اثری از خانوادهاش به این شهر آمده است. این دو تلاش در پشتیبانی کردن به هم دارند… «پرنده» فیلمی شاعرانه است که از دغدغه نوجوانان میگوید. سوژهای سخت که بیشتر از این هزاران هزار بار ساخته شده، بعد در اغاز فکر میکنیم که این هم فیلمی دیگر از بدبختی نوجوانان و مردم انگلیس است… سوژهای که «کن لوچ»، هموطن «آندره آ آرنولد» استاد ساختشان است. خانم کارگردان اما از همان ابتدا مشخص می کند که قصدش به گریه در آوردن ما برای بدبختیها و سختیهایی که «بیلی» در طول فیلم تحمل میکند، نیست.
سپس از دو، سه پلان اولیه، موسیقی تند و شدیدی به گوش میرسد و پدر «بیلی» با بازی «بری کوگان»، با بدنی پر از تتو، روی اسکوتر برقیاش ظاهر میشود تا ریتم فیلم را تند کند و به ما بگوید تا سریع قضاوت نکنیم! موسیقی نقش بزرگی در «پرنده» دارد و در طول فیلم از آن زیاد منفعت گیری شده. در جای جای فیلم آهنگهایی آشنا میشنویم که نه تنها به داستان ریتم خواهند داد، بلکه صحنهها و مشکلات را نرم میکنند. «آرنولد» در «پرنده» تنها بر به عکس کشیدن واقعیات سخت زندگی امروز خانوادههای فقیر بسنده نمیکند.
«پرنده» خیال و حقیقت را به زیبایی با هم ترکیب میکند تا آنجا که حتی قتل و مرگ و انتقام هم رنگ و شکلی شاعرانه به خود میگیرد. در «پرنده» دنیای حیوانات به هر گوشه و شکافی از فیلم نفوذ کرده تا آنجا که در آخرین صحنه فیلم، روباهی را میبینیم که به سالن جشن عروسی پدر میآید، مینشیند و به «بیلی» نگاه میکند. گویی که از توانایی خیالپردازی «بیلی» خبر دارد و او را شازده کوچولویی میبیند که باید اهلیاش کند. اما «آرنولد» به اینها بسنده نمیکند و در اواخر فیلم دست به کاری جسورانه با حیوانات میزند که فیلم را از فضای حقیقت به خیال میبرد و انسان و حیوان را بههم میآمیزد. «آندره آ آرنولد» با این تلفیق، «پرنده» را از فیلمی اجتماعی به بعدی دیگر پرتاب میکند تا به همه بگوید که حتی در فیلمی بهشدت اجتماعی درمورد نوجوانان و فقر هم برای نوآوری و خلاقیت جا هست. کافی است تا هنرش را داشته باشیم.
«پرنده» تماما با دوربین روی دست فیلمبرداری شده. دوربینی که میلرزد و تکان میخورد و کمکم شکل شخصیتی جداگانه را به خود میگیرد. شخصیتی که دست ما را گرفته و به دنیای «بیلی» میبرد. شخصیتی که با پیشرفت در فیلم و فهمیدن دنیای «بیلی»، علت وجود و اصرارش به ابراز وجودش را میفهمیم. دنیای «پرنده» «آرنولد»، آمیختهای از واقعیات سخت و تلخ زندگی و جادو و رویا است. «پرنده» فیلم تحول و تحول است. این تغیرات از عروسی پدر، تا حامله شدن دوست دختر چهارده ساله «هانتر» برادرش، تا درون بدن خود «بیلی» که روزی از خواب بیدار شده و برای اولین بار پریود میشود، اتفاق میافتد.
تحولاتی که روبه رو با آنها همیشه آسان نیست، اما با مقداری خیالپردازی و جادو، میتوان از بعدشان بر آمد و رو به جلو رفت. تا به اینجای کار، «پرنده» یکی از بهترین فیلمهای امسال جشنواره کن است، اما تا این مدت روزهای بسیاری تا آخر جشنواره باقی است و امید دارم که فیلمهای فرد دیگر ببینم که به همین اندازه غافلگیرم کنند… باید ماند و باید دید.
دسته بندی مطالب
اخبار کسب وکارها
منبع