من راز درمان سرطان را به تو خواهم او گفت
[ad_1]
کاتلین فلاناگان، آتلانتیک— آیا شما از آن دسته افرادی هستید که از نظراتِ نطلبیدۀ آشنایان وغریبهها خوشتان میآید؟ اگر این چنین است، هرچه راجع به سرطان بگویم کم حرف هایام. حتی پیش از آنکه جواب اولین آزمایش به دستتان برسد، سیلی از پیشنهادها بهسویتان سرازیر خواهد شد؛ بخندی دنیا نیز با تو میخندد، سرطان بگیری جهان نمیتواند خفهخون بگیرد.۱
قندخوردن را کنار بگذارید، وزنتان را با میلکشیکها نگه داری کنید. رویدادهای تازه را از اِن.پی.آر ۲ گوش کنید؛ آخرین رویدادها را در مجلۀ تایم نخوانید. ورزش کنید، یقیناً نه با شدت و حدت زیاد، همانند نیل آرمسترانگ مستمر ورزش کنید. به یک گروه حمایتی بپیوندید، کلاژ درست کنید، کلاژ را در گروه حمایتی درست کنید، کلاژ سرطانتان را از پای درمیآورد. آیا کنار آزادراه زندگی میکنید یا آب شیر مینوشید یا غذایی را که درون ظروف پلاستیکی در مایکرویو گذاشته میشود میخورید؟ همینها علتسرطان خواهد شد. تابهحال به شکایت فکر کردهاید؟ تابهحال پیش خودتان حرف هایاید اگر فقط بگذارید مدتی بگذرد سرطان خودبهخود از بین میرود؟
تا قبل از این که سرطان بگیرم، خیال میکردم روال کار جهان را میدانم، یا دستکم بخشی از جهان را که ملزوم می بود دربارۀ آن بدانم. اما هنگامی سرطان گرفتم و بدنم با وخامت زیاد رو به تحلیل رفت، از باور به آنچه میاندیشیدم و باور داشتم دست کشیدم. حس کردم که باید به مردم گوش بدهم هنگامیکه به من میگویند چهکار کنم، چون بیتردید من هیچچیز نمیدانستم.
تعداد بسیاری از پیشنهادها بهتآور و بهکل تشویشزا بودند. نهایتاً، چون اکثر افراد سخن یکدیگر را نقض میکردند توانستم تعداد بسیاری از آنها را نادیده بگیرم. بااینحال، تقریباً هر روز یا بعضی اوقات دو یا سه بار در یک روز این هشدار را از شمار بسیاری از آنها میشنیدم: من باید مثبتاندیش باشم. افرادی که سرطان را ناکامی دادند ذهنیتی زیاد مثبت داشتند. این چیزی است که نجاتیافتگان را از مُردهها جدا میکند.
کتابهایی می باشند دربارۀ این که چطور ذهنیت مثبتی تشکیل کنیم که سرطان را از پای درآورد و نوارهای ویدئویی دربارۀ مراقبه وجود دارند که به شما پشتیبانی میکنند فکر کنید که تومورهایتان دارند آب خواهد شد. دوستان و آشنایان این کتابها و نوارها را برایم میفرستادند. آنها این چیزها را برای همسرم نیز میفرستادند. ما هم دلواپس بودیم و هم میخواستیم هر کاری را که از دستمان برمیآید انجام دهیم.
اما بعد از فرایند دهشتناک تشخیص بیماری، یک جراحی ناموفق و یک جراحی موفق، و اغاز شیمیدرمانی، علیالقاعده زیاد سر حال نبودم! در آخر یک روز گندِ دیگر، همسرم با ملایمت از من خواست که در هال بنشینم تا مراقبه کنم و افکار مثبت را فکر کنم. در تاثییر مصرف داروها حالت تهوع داشتم، خسته بودم و دلم آشوب می بود از این که پسران خردسالم را بدون مادر رها کرده بودم. تنها کاری که میخواستم انجام دهم این می بود که قرص آرامبخشم را بخورم و بخوابم، اما نمیتوانستم این کار را بکنم. اگر ذهنیتم را عوض نمیکردم، پا در راه مرگ میگذاشتم.
تشخیص سرطانِ افراد به راه حلهای مختلفی انجام میشود. برخی سابقۀ خانوادگی دارند و پزشکشان سالها آنها را زیر نظر میگیرد. برخی دیگر علائم طویلمدتی دارند، بهطوری که تشخیص نهایی بیماری زیاد تر به تأییدی وحشتناک میماند تا یک شوک. و درنهایت، افرادی همانند من می باشند که، در خلال اشتغال به زندگی شلوغشان، درِ مطبِ یک ساختمان پزشکی را برای یک نوبت قبلیِ معمولی باز میکنند و در چالۀ آسانسور خالی پا میگذارند.
آن بعدازظهر سال ۲۰۰۳، که پِی بردم سرطان تهاجمی سینه دارم، پسرم تقریباً پنجساله می بود. با اهمیت ترین دغدغهام این می بود که هرچه سریع تر از شر ماموگرافی خلاص شوم تا بتوانم، پیش از این که پرستار بچه به خانه برود، مقداری مواد غذایی بخرم. روپوش صورتی کاغذی را پوشیدم و به شام فکر کردم. آنگاه همهچیز در یک چشمبههمزدن اتفاق افتاد. یک دفعه به مجموعۀ دومی از فیلمها نیاز اشکار شد، سپس سونوگرافی، و سپس نوک تیز سوزنی را حس کردم. در آخرین لحظات هوشیاریام در قالب شخصی که تا آنموقع بودم، به یاد میآورم که از دکتر سوال کردم آیا مثالبرداری ملزوم است. هدفم از پرسیدن این می بود که نگاهش را از صفحۀ نمایش بهسمت من بچرخاند و ببیند که مرا ترسانده است و به من قوتقلب دهد. میتوانست بگوید «نه، نه. کاملاً خوشخیم است». اما این چنین نگفت. او او گفت «دقیقاً همین کار را دارم انجام میدهم».
بعدتر برایم سوال شد که چرا دکتر برای مثالبرداریِ سوزنی از من اجازه نگرفت. جواب این می بود که من از ایستگاه مرزی عبور کرده بودم که سلامتی را از بیماری جدا میکند. جامعۀ پزشکی و من داخل شرایط جدیدی شده بودیم.
دکتر بهتزدگی مرا میدید و انگارً خودش هم زیاد جاخورده می بود. مدام میاو گفت که باید به شوهرم خبر بدهد. دو بار او گفت «باید خودت را آماده کنی». و یک بار او گفت «این تهاجمی است». اما دوست نداشتم به همسرم بگوید. میخواستم روپوش کاغذیام را پاره کنم و هیچگاه آن دکتر، مطبش، یا حتی خیابانی را که ساختمان در آن واقع شده می بود مجدد نبینم. میلی خاموش و غریزی داشتم به این که از آن جهنم فرار کنم. خبر زیاد بدی می بود و بدتر هم میشد. نمیتوانستم درست فکر کنم. پسران خردسالم زیاد کوچک بودند. آنها زندگیام بودند و به من نیاز داشتند.
سه هفته سپس در مرکز تزریق بودم. عبارت «بدترین داروی شیمیدرمانی کدام است؟» را در گوگل جستوجو کردم و جواب دوکسوروبیسین می بود، همانی که باید مصرف میکردم، در کنار چند داروی صدمهزنندۀ دیگر. انکلوژیست بهقدری من و بیماران شبیه من را پر از سم کرد که روی تابلوی سرویسهای بهداشتی نوشته شده می بود که باید دوبار سیفون را بکشیم تا، قبل از این که فردی سالم -پرستار یا یکی از اعضای خانواده- از توالت منفعت گیری کند، خاطرجمع شویم که همۀ آثار سم از بین رفته است. تا ۲۴ ساعت سپس از درمان اجازه نداشتم فرزندانم را در بغل بگیرم و در وسط این جهنم مطلق -در بین سم و گریه و اندوه و وحشت- قرار می بود که ذهنیتی واقعاً زیاد مثبت داشته باشم.
چندین نسخه از کتابی با گفتن عشق، پزشکی و معجزهها به دستمان رسید که چاپ اولش در سال ۱۹۸۶ می بود و از آن زمان چندینبار تجدید چاپ شده می بود. این کتاب را یک جراح اطفال با نام برنی سیگل نگاشته می بود. از قرار معلوم، او بیشتر از پیشرفتهای استثنایی علمی به «بیماران استثنایی» علاقهمند است. برای این که استثنایی باشید باید به بدنتان بگویید که میخواهید زنده بمانید. شما باید به هر پزشکی که میگوید بیماری کُشندهای دارید بگویید «بههیچوجه». باید مجرای مطلق خوددوستی شوید و به خودتان یادآوری کنید که «حقیقت ساده این است: افرادِ شاد عمدتاً بیمار نمیشوند». خشم و ناامیدیهای قبل میتوانند به سرطان تبدیل شوند. شما باید این احساسات را از بین ببرید وگرنه آنها شما را خواهند کُشت.
در سال ۱۹۸۹ روانپزشکی در استنفورد با نام دیوید اشپیگل پژوهشی را درمورد زنان مبتلا به سرطان متاستاتیک سینه انتشار کرد. او برای نیمی از این زنان گروه حمایتی درست کرد که یاد بگیرند چطور خودشان را هیپنوتیزم کنند. زنان دیگر هیچ حمایتاجتماعی اضافیای دریافت نکردند. نتایج قابلدقت می بود: اشپیگل گزارش داد زنانی که در این گروه بودند دوبرابر دیگر زنان زنده ماندهاند. این پژوهش در باورهای مدرنی که راجع به مراقبه و زندهماندن با سرطان وجود دارد شدیداً اثرگذار می بود. پژوهش مذکور در آن کتابهایی که همسرم برایم میخواند آورده شده می بود، کتابهایی که پر از قصههای فرد دیگر بودند از شفاهای معجزهآسا و بیمارانی که، علیرغم حالت روحی خود، غیرممکن را ممکن ساختند. اما من زیاد عقب بودم. از روز اول جلوی گریهام را نمیتوانستم بگیرم. به این فکر کردم که ناامیدم و هیچ زمان زنده نخواهم ماند.
به پشتیبانی نیاز داشتم و یاد زنی افتادم که من و همسرم در هفتۀ اولِ سپس از تشخیص بیماری با او سخن بگویید کرده بودیم. هردوی ما در آن او گفتوگوها تنها تواناییمان از اسایشخاطر را یافتیم، تنها تواناییمان از مطمعنخاطر به این که کار درستی را انجام میدهیم. آنه کاسکارلی روانشناس بالینی و مؤسس سیمز/مان -مرکز آنکولوژی جامع دانشگاه کالیفرنیا– می بود که به بیماران و خانوادههایشان پشتیبانی میکرد بر ضربۀ روحیِ ناشی از سرطان تسلط کنند. ما وقتیکه دچار تشخیص بیماریام بودیم نزد او رفته بودیم. اکنون زیاد زیاد تر به او نیاز داشتم.
نیم ساعت اول در دفترش به این گذشت که من چه مقدار بیمارم و چه مقدار ترسیده بودم. سپس -با اضطراب- اعتراف کردم: من برای درمان خودم کاری انجام نمیدادم. من مثبتاندیش نبودم.
با لحنی بیطرفانه سوال کرد «چرا به مثبت اندیشی نیاز داری؟».
به نظرم جواب روشن می بود، ولی توضیح دادم: چون نمیخواهم بمیرم.
کاسکارلی با نگه داری همان لحن بیطرفانه او گفت «حتی یک مدرک ضعیف وجود ندارد که داشتن ذهنیت مثبت به درمان سرطان پشتیبانی میکند».
یعنی چه؟ امکان ندارد حقیقت داشته باشد. روی چه حسابی این سخن را میزد؟
او او گفت «آنها مدام این نوشته را بازدید میکنند، این نوشته حقیقت ندارد».
دیوید اشپیگل هیچ زمان موفق نشد یافتههای خود را راجع به سرطان متاستاتیک سینه تکرار کند. انجمن سرطان آمریکا و مرکز ملی طب مکمل و جانشین میگویند هیچ مدرکی وجود ندارد که مراقبه یا گروه حمایتی نرخ بقا را افزایش میدهد. آنها میتوانند انواع مختلفی از کارهای بسیار را انجام بدهند همانند افت استرس، یا شرایطی را فراهم آورند که شما، بهجای این که دلواپس اسکن بعدی باشید، در لحظه زندگی کنید. من یاد گرفتم که هرگاه هراس سراغم آمد با چشمانی بسته نوعی تنفس یوگایی را انجام دهم تا خسته شوم. هنگامی خسته شوم دیگر نمیترسم، بعد آنگاه مجدد چشمهایم را باز میکنم. یقیناً اگر الان زندهام بهعلت این تنفس عمیق نبوده است.
هنگامی چشمم به این قضیه باز شد که ذهنیت اصلاً ارتباطی به بقا ندارد، حس کردم از آب عمیقی بیرون آمدم. من با ذهنیتی بد علتسرطانم نشده بودم و قرار نیست که با ذهنینی خوب آن را علاج کنم.
و آنگاه کاسکارلی همه حقیقت را دربارۀ سرطان برایم او گفت. اگر آمادگی دارید آن را برایتان خواهم او گفت.
سرطان وقتی رخ میدهد که گروهی از سلولها بهشکلی سریع و غیرطبیعی تقسیم خواهد شد. درمانهایی موفق می باشند که این روال را مختل کنند.
همهاش همین است. کل معادله همین است.
هر شخص مبتلا به سرطان تواناییای متفاوت دارد و باورهایی متفاوت درمورد آنچه به او پشتیبانی میکند. من قویاً حس میکنم که باید به این باورها احترام گذاشت، ازجمله به احساسات آنهایی که تصمیم گرفتهاند هیچ درمانی را انجام ندهند. سادیسم همین است که بدانید فردی بیماری خطرناک دارد و مجموعهای از مفروضات اثباتنشدۀ خود را به او تحمیل کنید، بهخصوص افرادی که، در وهلۀ اول، خود بیمار را مسبب ابتلا به بیماری میدانند.
آن جلسه با آنه کاسکارلی ۱۸ سال پیش رقم خورد و از آن زمان هیچ زمان یک بار هم دلواپس نبودم که ذهنیتم علتمرگم میشود. چندینبار بیماریام عود کرد، همۀ آنها قابلدقت بودند، اما تا این مدت اینجا هستم، مینویسم و کوکاکولا مینوشم و حس نمیکنم بسیار بشاش هستم.
پیش از این که آن جلسه را ترک کنم، آخرین سؤالم را از او سوال کردم: احتمالا من نتوانستم راه خود را برای رهایی از سرطان بیابم، اما آیا بازهم مهم نیست تا جایی که بتوانم آدم خوبی باشم؟ آیا کارما شانس من را قدری افزایش نمیدهد؟
کاسکارلی به من او گفت در طول این سالها زنان بینظیر و سخاوتمند تعداد بسیاری به کلینیک من آمدند و تعداد بسیاری از آنها زیاد سریع مردند. لعنتی. راستش را باید بگویم: نهتنها بسیار نبودم بلکه تاحدی عوضی بودم.
خدا خیرش بدهد، او دقیقاً حرفی را زد که نیاز داشتم بشنوم «اینجا برخی از بزرگترین عوضیهایی را دیدهام که تا این مدت هم زنده می باشند».
دوستان من، اینجا می بود که اولین فکر مثبتم سراغم آمد. من فکر کردم همۀ آن عوضیها بهبود مییابند و به خودم گفتم: فکر کنم قرار است این بیماری را ناکامی دهم.
[ad_2]
منبع